محمد مامانمحمد مامان، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه سن داره

هدیه خدا، پسرکی از بهشت

هفته 28

سلام دردونه  مامان این روزا تو هفته 28 هستی و مدل تکونات خیلی عوض شده بابات مثل قبلا دنبال ضربه هات میگرده ولی هیچی عایدش نمیشه    بهش میگم مدل تکون خوردنات عوض شده و دیگه ضربه نمیزنی ولی خب اون همیشه دلواپسه و ازم میپرسه  خودم حست میکنم؟ منم بهش نمیگم   من و پسرم دنیایی داریم برا خودمون   من با تکوناش عشق میکنم خب آخه اونم دلش یه وقت میخواد ....  ایکاش باباها هم میتونستن تکون نی نی هاشون رو بفهمن امروز فکر کنم سکسکه میکردی .... ریز و مداوم و پشت سر هم  قندم هم خوب بود ... نمیدونم خدا کنه تا اخر خوب بمونه و کاذب نباشه اخر این هفته باید برم تهران پیش دکترم  قبلش یه آز قند ...
14 شهريور 1394

مامان قندی!!

دیروز جواب آزمایش قندم میومد منم با اعتماد به نفس و اینکه قطعا قندم پایینه زنگ زدم آزمایشگاه و گفتم میشه جواب رو شفاهی بهم بدید تا جواب بقیه ازمایشا هم حاضر بشه یه صدایی از اونور خط اومد که گفت ازش بپرس سابقه قند داری؟ خانمه گفت جوابت حاضره و قندت بالاست باید بیای بگیری جواب رو  قند ناشتا 78 یک ساعت بعد از محلول 211 دو ساعت بعد محلول 153 و این مقدار قند خیلی بالا بود فقط قند ناشتا خوب بود از اون موقع دیگه کارمون شد زنگ زدن به دکتر و دوستایی که تجربه مشابه داشتن اولین تصمیممون رژیم بود که از دیشب شروع شد و برنج و قرمه سبزی رو نخوردم به بجاش نون پنیر خوردم امروز هم زنگ بزنم به دکترم تهران ببینم چی میگه از ...
10 شهريور 1394

مادر مادر است

بچه که بودم یه کتاب داشتم به همین عنوان بعد چند سال تو نمایشگاه کتاب که پیداش کردم خریدم و نگهش داشتم برا تو عاشق این عنوان بودم "مادر، مادر است" مادر مادر است ... حتی اگه دخترش در حال مادر شدن باشه مادر مادر است  ... حتی اگه دخترش میگو دوست نداشته باشه و با دعوا میگو بخوره مامان عزیز تر از جانم   امروز اینجا بود و برای دخترش میگو سرخ کرد و اورد سرکار و من با چنان لذت و ولعی این میگو رو خوردم و به نظرم لذیذ ترین غذای دنیا بود دستای این مادر بوسیدن داره حتی نبات و خرمای بعد از خوردن میگو رو هم برام اورد تا خدای نکرده سردیم نکنه ایکاش بتونم یه مامان خوب برای تو  باشم .... درست مثل مامان خو...
9 شهريور 1394

سه ماهه سوم ...

امروز دقیقا 27 هفته و 4 روزته یعنی 193 روز داره از بارداری من میگذره و من حامل معجزه خدا وحضرت زهرا تو دلم هستم اسمت رو به خاطر حضرت زهرا و پدر بزرگوارشون محمد گذاشتیم و از 4 ماهگی به این اسم صدات میکنیم این روزهای طلایی داره میگذره و من اصلا باورم نمیشه که 27 هفته شدم این اعداد خیلی برام غریب هستن   هزارماشالا تکونات منظم شده و من و بابات از تکونای تو  لذت میبریم بابا وقتی دستش رو میذاره رو دل من تو زیر دستش میزنی و بهش اعلام حضور میکنی   دیروز ازمایش قند داشتم و یه محلول که همه میگفتن خیلی بدمزه است رو خوردم البته به نظر من که خیلی خوشمزه بود ....   تو این مورد هم تو مامانت رو اذیت نکردی ...
9 شهريور 1394

سه ماهه دوم

سه ماهه دوم هم کم و بیش راحت سپری شد دیگه خبر از ویار هر روزه نبود .. حال عمومیم بهتر شده  و هر روز منتظر رشد تو و خودنمایی بیشترت تو شکمم بودم از 15 هفتگی به بعد همش منتظر یه نشونه بودم که تکون بخوری برام  که این کار رو از 17 هفتگی بصورت نبض اونم فقط در حالت طاق باز خوابیده شروع کردی اولین حرکتی که واضح حس کردم از شب قدر بود   هر سه شب قدر تا سحر میزدی و سحر دیگه فکر کنم خوابت میبرد خیلی حس قشنگی بود   18 هفتگی وقت سونو آنومالی داشتم و غربالگری مرحله دوم پسر خوبی بودی و همه چیزت اکی بود ... دکتر هم جنسیت شما رو به ما اعلام کرد و من همون روز رفتم اولین لباست رو از تجریش برات خریدم تو 22 هفتگی هم رف...
9 شهريور 1394

سه ماه پر استرس- سونو غربالگری

بعد کلی تحقیق در مورد بهترین مکان برا انجام سونو غربالگری بالاخره موسسه نسل امید رو انتخاب کردیم 28 اردیبهشت  که اول 12 هفتگی بود با بابات رفتیم سمت نسل امید یه جای فوق العاده کامل و دقیق ... فقط حیف که بابا ها رو راه نمیدادن بعد از کلی انتظار بالاخره اسم منو خوندن و من رفتم رو تخت سونو دراز کشدیم خانم دکتر گفت که پشت بچت به ماست و ما نمیتونیم اندازه هاشو ببینیم  ... یه کم اروم کن خودتو تا بچه بتونه بچرخه منم گفتم من خیلی استرس دارم اگه میشه بگید قلبش میزنه؟؟؟ اونم دستای خوشگلت رو نشونم داد که برای مامان تکون میدادی ... ای کاش تو اون لحظه بابات هم پیشم بود ولی من هرچقدر سعی کردم اروم نشدم و تو نتونستی راحت بچرخی ....
9 شهريور 1394

سه ماه پر استرس

عزیزکم تو این چند وقته تو خیلی خوب داری رشد میکنی ولی مامان و بابات همش نگران تو هستن  سه ماه اول رو با استرس زیاد گذروندم خاطره بد سقط یک سال و نیم قبل  باعث شد که نذارم تو هم ارامش داشته باشی و مدام فکرای بد سراغم میومد اما پسر من مقاوم تر از این حرفا بود و دلش میخواست پیش مامانش بمونه بعد از عید بلافاصله با بابا اومدیم تهران که برم دکتر و سونو 5 هفته 6 روزت بود که خوابیدم رو تخت سونو خانم دکتر هم با دقت همه چیو بررسی کرد و گفت گل پسرم  2 میلیمتره  ولی یه هماتوم پشت جفت داره  صدای قشنگ قلبت رو هم برام گذاشت که زیباترین موسیقی دنیا بود به خاطر این هماتوم با کلی دارو برگشتیم خونه و منتظر 8 هفت...
9 شهريور 1394

مژده اومدن تو

وااااااااااااااااااااااااااااای عزیزم خیلی حرف دارن برای نوشتن اینجا   از عید قشنگ سال 94 شروع میکنیم این عید اولین عیدی بود که بدون مامانی فاطمه برگزارش کردیم روزهای اول خیلی گریه کردم  دلم براش خیلی تنگ شده بود اما در کنار ا ین روزهای سخت اتفاقات خوبی هم در راه بود  .....  یکی از اتفاقای خوب این روزها نامزدی عمه حمیده ات بود  ....  عمه ات خودش خیلی خوب میدونه که من چقدر دوسش دارم و برای خوشبختیش دعا میکنم اما قبل از اینکه روزهای نامزدی و بله برون برسه  خدا مژده اومدن تو رو بهم داد مائده  اومده بود خونمون  و من چند روز بود که دلم درد میکرد  صبح اون روز وقتی برا نماز ب...
9 شهريور 1394

به نام خدا

سلام پسرکم امروز که  شروع کردم برا نوشتن این وبلاگ  تو 27 هفته و 4 روزه که تو دل مامانت هستی دلم میخواست یه جا بود که خاطراتت ثبت میشد خاطرات این روزهای قشنگ که تند تند دارن سپری میشن تا  من رو به تو برسونن از امروز اینجا میشه دفتر خاطرات مامان الهام خاطرات قشنگ میوه دلمون  محمد عزیزم
9 شهريور 1394