محمد مامانمحمد مامان، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا، پسرکی از بهشت

اولین روز کاری

امروز اولین روز کاری بعد 9 ماهه یه روز پر انرژی  یه روز خوب مثل همه روزای خوب سه نفری صبح قند عسل خواب بود که اومدم بیرون یه رانندگی خوب با یه اهنگ عالی و پر از عشق  انرژیم رو چند برابر کرد و یه بچه گربه شیطون که نزدیک بود اولین اتفاق بد امروز باشه که خدا رو شکر به خیر گذشت و زیر ماشین نرفت فعلا که خوبم دلتنگشم ولی قابل تحمله برام خبری که تا الان دارم ازش اینه که تو خواب نازه و هنوز خبری از غیبت مامانش نداره بیصبرانه منتظر دیدنشم  
1 شهريور 1395

100 روز مربایی

امروز صدمین روز باهم بودنمونه صدمین روز نفس یکی شدن امروز صد روزه که دنیا برام یه رنگ دیگه شده خونه رو یه لحظه بی تو نمیتونم تحمل کنم نمیدونم هفته هایی رو که میرم تهران بابات چجوری تاب میاره امروزم رو کامل وقف تو بودم... مث هر روز دلم میخواد همه کارامو کنار بذارم و فقط تو رو نگاه کنم   چرا میگن بچه داری سخته؟ از این لذت بخش تر هم کاری هست تو دنیا؟؟؟
11 اسفند 1394

77 روز ....

سلام دو ماه و نوزده روز از اخرین باری که نوشتم میگذره 77 روز هم از به دنیا اومدنت 77 روز میگذره از روزی که باورش نمیکردم به همین زودی  تو شدی پسرک 77 روزه با هر نگاهی که میکنم عاشقتر میشم لحظه هایی که میخندی زیباترین لحظات زندگیمه حتی عاشق گریه هاتم عاشق بوی تنت الان کنار من خوابیدی و من از صدای نفسات ارامش میگیرم چقدر مادری حس قشنگیه
17 بهمن 1394

خیلی دور... خیلی نزدیک

سلام دردونه فکر کنم این دیگه اخرین پست ابان ماه واخرین پست بارداری من باشه امروز چهارشنبه است دو روز مونده به دیدارت نفسام حبس شده تو سینه از دو روز دیگه همراهی 9 ماهت با من تموم میشه و میای و میشی عزیز دل همه دو روز دیگه اون فاصله خیلی خیلی دور من با تو  میشه یه فاصله خیلی خیلی نزدیک ما با هم من میشم مادر و تو میشه همه کس من  هنوز نمیتونم باورت کنم وقتی باورم مبشه که دستای کوچولوت تو دستام باشه
28 آبان 1394

روز آخر کاری

امروز دوشنبه  27 مهرماهه روز اخری که میرم سرکار .... خیلی زود وابسته میشم و خیلی دیر دل میکنم با اینکه دیگه سرکار اومدن برام سخت شده ولی دلم میگیره که نیام سرکار  دلم برا همکارام تنگ میشه طبق اخرین تاریخ خانم دکتر 33 روز دیگه به تولدت مونده 33 روز از 279 روز  انتظار تو از بعد از تاسوعا و عاشورا میرم تهران پیش مامانی و بابایی   تا بابات خیالش راحت باشه که به بیمارستان و دکتر نزدیکم خیلی بزرگ شدی ... دیگه اون نقطه 2 میلیمتری که بعد از دو هفته 21 میلیمتر شدو دنیا رو بهم داد نیستی الان یه وروجک بالای 40 سانت قد هستی که هر روز شکم مامانت رو با لگدهای و حرکتای قشنگت نوازش میکنی یه وقتا زیر پوست دلم سفت م...
27 مهر 1394

ماه هشتم

من که حسابی این روزها و ماهها رو قاطی کردم با هم هر کی ازم میپرسه چند ماهته میگم نمیدونم     فقط میدونم که یه ماه و نیم مونده تا اخرش   اینم از محاسبات یه مامان ریاضی خونده این روزها درگیری ذهنی ما فقط قند خون و کنترلشه که الحمدلله تحت کنترله و تا یه کم تو خوردن زیاده روی میکنم سریع با پیاده روی جبرانش میکنم کارای زیادی دارم و باید تو این دو هفته تمومش کنم ایشالا از 2 ابان میرم تهران پیش مامان اینا ... فقط بدیش اینه که بابا هادی تنها میمونه     و من دلتنگ   از اخر این هفته محرم شروع میشه من به خاطر تو نمیتونم زیاد تو مراسم شرکت کنم خیلی دوستت دارم بیصبرانه منتظر 1 آذر هستم تا زو...
18 مهر 1394

روزهای باقیمانده

سلام پسر 32 هفته ای من 227 روز از کنار هم بودنمون داره میگذره و من دارم به روزهای رسیدن به تو نزدیک میشم دیگه سختی راه داره خودشو به من نشون میده و من با لذت این سختی ها رو تحمل میکنم دیروز که عمه ات داشت از سخت خوابیدن و جابه جا شدنش در طول شب میگفت من بهش گفتم ولی من اینجوری نیستم و تا صبح راحت میخوابم اون شب خونه بابایی حسین پدرم درومد و همه حرفای عمه ات رو تجربه کردم البته تقصیر تو نبود   خوابیدن به یه سمت پاهای ادم رو سر میکنه و در د میاره ساعت 5.5 صبح بود که دیگه بلند شدم نشستم و سرم رو گذاشتم رو پشتی تا نشسته بخوابم اما اشکال نداره .. تو باشی ... سالم باشی ... بابات باشه .. همه این روزها میگذره   ا...
11 مهر 1394

سفر تهران- روز دوم- روز ...

صبح دوشنبه اولین کاری که کردم رفتم سازمان مرکزی تا اوضاع معوقات و حکمم رو درست کنم که خدا رو شکر راحت انجام شد و خانم دولتی قول داد بهم که تا هفته اینده تو کارتابل استان باشه تا ایشالا با حقوق مهر معوقاتم رو بگیرم برای ساعت 1 راه افتادیم سمت مطب دکتر سعادت تجریش ... برا اوضاع قندم خوشحال بودم از اینکه با رژیم قندم اومده و پایین و مطمئن بودم که دیگه دکتر تجویز انسولین نمیکنه برام اما وقتی رفتیم داخل دکتر گفت نظر من همچنان بستری شدن و انسولین زدنه نمیدونم چرا از این قسمت ماجرا وحشت داشتم که اتفاق هم افتاد شاید و قطعا بستری شدن مسئله خاصی نباشه ولی خب من سخت بود برام مونده بودم چیکار کنم ... حسابی از نظر روحی بهم ریخته بودم و ...
26 شهريور 1394

سفر تهران - روز اول- روز خوش

سلام گل مامان امروز 30 هفته ات تموم میشه و وارد 31 میشی هر چند که من قبلا اینجور حساب میکردم که تازه وارد 30 شدی  اول هفته تهران بودیم برا چکاب سلامتی عشق بهشتیم عصر شنبه حرکت کردیم  به طرف تهران .. بابایی حسین هم باهامون اومد صبح یکشنبه که میخواستیم بریم سونو خواب موندیم و ساعت 8 تازه بیدار شدیم... تند تند حاضر شدیم و رفتیم که دیدیم  واااااااااااااااااای چقدر مطب سونو شلوغه خانمه اسمم رو نوشت و گفت که برا ساعت یازده و نیم زنگ بزنم که بگه کی بیایم ما هم راه  اتفادیم رفتیم سمت قلهک دفتر ایت اله وحید که خمسمون رو بدیم وقتی برگشتیم خونه زنگ زدم سونو و برای ساعت سه هماهنگ کردم ساعت 3 شد و ما رفتیم ...
26 شهريور 1394