روزهای باقیمانده
سلام پسر 32 هفته ای من
227 روز از کنار هم بودنمون داره میگذره و من دارم به روزهای رسیدن به تو نزدیک میشم
دیگه سختی راه داره خودشو به من نشون میده و من با لذت این سختی ها رو تحمل میکنم
دیروز که عمه ات داشت از سخت خوابیدن و جابه جا شدنش در طول شب میگفت من بهش گفتم ولی من اینجوری نیستم و تا صبح راحت میخوابم
اون شب خونه بابایی حسین پدرم درومد و همه حرفای عمه ات رو تجربه کردم
البته تقصیر تو نبود خوابیدن به یه سمت پاهای ادم رو سر میکنه و در د میاره
ساعت 5.5 صبح بود که دیگه بلند شدم نشستم و سرم رو گذاشتم رو پشتی تا نشسته بخوابم
اما اشکال نداره .. تو باشی ... سالم باشی ... بابات باشه .. همه این روزها میگذره
این روزا دل مامانت رو حسابی تکون میدی و قشنگ جا به جا میکنی
قربون حرکاتت برم... هر روز برام شیرین تر از قبل میشی
دیروز عید غدیر بود و عیدیها همه به نفع تو ذخیره و بایگانی میشن ... عیدی های بابات رو هم ازش گرفتم که تو پاکت تو بذارم
ایشالا امشب و فردا شب وسایلت رو جمع میکنم و کنار میذارم که هم اتاقت خلوت تر بشه و هم اینکه اماده باشم برای ورودت